از آنسوی افق ، انگار یکی ناگه صدایم کرد
نگاهم سوی او چرخید
و لبخندی که با تردید ، بر کُنج لبم بنشست
و نوری کز فلک چون تیغ شمشیری به چشمانم فرود آمد
نگاهم بسته اما گوش جان ، در جستجویش بود
به سختی راه پیمودم
که پیدایش کنم پنهان زیبا را
ولی افسوس
دریغ از یک گیاه ، آنجا…
ندا آمد
به دنبال چه می گردی؟ چه می خواهی؟
به هر جا می روی من در پیت اُفتان و خیزانم
به قلبت اندکی بنگر
من آنجا سالها جا مانده ام از عشق
و گَردِ بی وفایی بر سرم بنشانده ای عمری
از این زندان صدایت می کنم اکنون
مرو دیگر بمان با من ، که من تنهای تنهایم…
دلم لرزید و تن ، چون میخ بر خاکم فرو می رفت
خدایا دیدمت دیگر
کِنِشتِ جان من مُشکین شد از عطر حضور تو
به دنبال چه می گشتم ، نمی دانم
الا ای مردمان ، آرام
نگردید از پی معبود خود ، دیگر
خدا اینجاست
خدا نزدیکِ نزدیک است…